مهدیمهدی، تا این لحظه: 12 سال و 11 روز سن داره
باباییبابایی، تا این لحظه: 40 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 32 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره
هم آشیانه شدنمونهم آشیانه شدنمون، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره

مهدی دنیای مامان و بابا

خداحافظی با شیر مادر

از شیر گرفتن سخت است، مسئولیت سنگین و عذاب آوری است که مادر میداند درست است و بایدی در پسش پنهان است، اما کودک نمیداند، بایدش را درک نمیکند و تا مدت های مدید هم در خلوت قلبی اش مادر را برای ان نمی بخشد. سینه نخستین بخش از وجود مادر است که کودک پس از تولد جایگزین همه آن داشته های از دست رفته میکند و به واسطه گری اش با دنیا آشتی میکند. برای کودک تنها خود شیر مطرح نیست، شیر خوردن یعنی آغوش، مهر مادری ،آرامش، خواب،رویا و همه دار و ندارش... عزیزم...وجودم...نفسم...پس از کلی تحقیق و استفاده از تجربیات مامان های نینی سایت بهترین روش از شیر گرفتن یعنی روش تدریجی رو آغاز کردم . از اواخر 20 ماهگیت تقریبا هر 10 روز یکی از وعده های شیر خوردنت ...
29 اسفند 1392

تولد مامانی

  مهدی جونم من و بابا هر دومون بهمنی هستیم و فکر کنم بخاطر همینه که خیلی با هم تفاهم داریم. من 19 بهمن ، 22 ساله شدم و بابایی مهربون یه کیک خوشگل سفارش داده بود و برده بود خونه بابا جون و به خاله گفته بود بهم زنگ بزنه تا بریم اونجا. شب که بابایی برگشت با هم رفتیم خونه باباجون که وقتی رفتیم متوجه شدم که چرا بابا اون شب اصرار داشت بریم اونجا. همسرم ،مهربانم ، هم نفسم ، ممنونم بخاطر همه خوبی هات کیک و هدایای بابا و گل پسر پسر کوچولوی عاقل من اصلا به کیک دست نزدی   پروردگارا شکر به خاطر همسری مهربان و وفادار و فرزندی سالم و زیبا و باهوش، شکر بخاطر همه...
29 اسفند 1392

تولد بابا علی

٢ بهمن٩٢ ، ٣٠امین سالروز زمینی شدن مهربونترین فرشته   همسفر زندگی ام من عشق را با تو تجربه کردم ، محبت را در قلب تو یافتم و امید به زندگی را از تو آموختم عشق من تقدیم به تو که یادت در فکرم و عشقت در قلبم و عطر تو در میان لحظه لحظه های زندگی ام ماندگار است. بهترینم تولدت مبارک علی عزیزم ، من و مهدی بهت افتخار میکنیم و بی نهایت دوستت داریم   روز بعد تولد امتحان ترمودینامیک داشتم که برای خوندنش باید کلی وقت میذاشتم واسه همین وقت نکردم کیک تولد خامه ای درست کنم و خیلی سریع یه کیک ساده درست کردم . ...
29 اسفند 1392

مهدی در 19 و 20 و 21 ماهگی

عزیزم تا حالا سه بار بردیمت آتلیه اما ...  بار اول توی ١١ ماهگی قبل از اینکه بریم مشهد و موهاتو بتراشیم ، بردیمت آتلیه و عکاس چند تا عکس خیلی خوشگل ازت گرفت که توی همه عکسا خنده رو لبات بود . وقتی برگشتیم من به خیال اینکه عکسات آماده شده رفتم عکاسی ، اما اون عکاسی بی مسئولیت و بی نظم عکسای تو رو گم کرده بود و یا اینکه اصلا توی سیستمش سیو نکرده بود . ما هم ناچارا چند ماه صبر کردیم تا موهات در اومد و دوباره رفتیم ازت عکس بگیریم که اونجا همش گریه کردی و حتی یه دونه عکس هم نگرفتی ، بار دیگه هم به همین صورت... بنابراین تصمیم گرفتیم خونه ازت عکس بگیریم و ببریم اونجا برامون درستش کنه چند تا عکس گرفتم ام...
27 اسفند 1392

محرم سال 1435

عزیزم امسال دومین محرم زندگیتو داری تجربه میکنی. هنوز خیلی کوچولویی و نمیتونی مفهوم این عزاداری ها رو درک کنی و نمیدونی بخاطر چه انسان های بزرگوار و عزیزی عزاداریم، اما قول میدم انشالله بزرگتر که شدی اگه عمری برام باقی بود همه رو برات توضیح بدم... پسرکم ما باید افتخار کنیم که مسلمانیم و شیعه...   عکس های گل پسر در ماه محرم     ...
20 اسفند 1392

دل نوشته

مدتیست وقتی با خانواده سه نفری کوچکمان کنار هم می نشینیم حس خوبی دارم ... همسرم کنارم است و گل همیشه بهارم در گرمای آغوشم پناه گرفته و شیر میخورد. اما وقتی میبینم یا میشنوم یا صحنه ای از فیلمی را تماشا میکنم که ، زنی در حسرت مادر شدن است و به لمس دستهای کوچک نوزادی دل خوش کرده است، یا کودکی مادر ندارد، یا مادری که فرزندش را از دست میدهد... قلبم میتپد و در سینه آرام نمیگیرد ،احساسی در من پیدا میشود که هیچگاه تجربه نکرده ام ، باخود میگویم ... خدایا اگر عمر من برای بزرگ کردن پسرم کافی نباشد چه؟ چه کسی دستهای کوچک او را نوازش خواهد کرد؟ چه کسی او را به آغوش گرم خود پناه میدهد؟ در میان دعواهای کودکانه اش به که پناه می...
17 اسفند 1392

18 ماهگی

عزیزم    ماهگیت مبارک   روزهای پاییزی در کنار دریا گل پسرم ، 12 مهر رفتیم دریا که به شدت از دریا می ترسیدی ، هر کاری میکردیم بیای توی آب قبول نمیکردی و فرار میکردی... مهدی در حال فرار از دریا  24 مهر هم دوباره رفتیم بندر، این دفه کمتر می ترسیدی و همراه بابایی میرفتی تو آب... روزهای پاییزی با لذتی وصف ناپذیر از پی هم میگذرند و تو دردانه زندگی ام ، بزرگتر شده ای... منطقی تر شده ای...و سعی میکنی بیشتر مسایل را برای خود تحلیل کنی... و من رشد و شکوفایی تو را نظاره گر هستم و خدا را شاکرم که تو را به من داد... همان کودکی که میخواستم را به من هدیه داد... ممنونم ...
17 اسفند 1392

مهدی و سرگرمی های جدید

عزیزم... وجودم... پسرم... در این پست مینویسم از هفده ماهگی ات و کارهای جدیدت... پسر نازم چند تا بازی فکری جدید برات گرفتم که خیلی بهشون علاقه داری و مشتاقانه باهاشون بازی میکنی...مجموعه هوش چین ، اولین پازل من ، استوانه هوش و چند تا کتاب . پازل و استوانه هوش برای بچه های بالای ٢ ساله و من میذارمشون برای وقتی که یه کم بزرگتر شدی.  ولی هوشچین برای کودکان ١٨ ماهه تا ٣ ساله هست که کودک باهوش من توی هفده ماهگی همه شکل های هوش چین یک تکه رو که شامل ٦٠ شکل است درست میذاره . هوش چین ٢ و ٣ تکه هم هست برای سه سال به بالا که انشاالله اونا هم به وقتش برات میخرم گلکم.   نازنینم، خیلی باهوش و ...
15 اسفند 1392

مهدی در تابستان 92

سلام بر عزیز دردونه ، پسرک یه دونه ، گل پسر نمونه... توی این پست میخوام عکس های 14 تا 16 ماهگیتو بذارم گل پسرم عاشق آب بازیه، توی هوای گرم لامرد هم آب تنی خیلی حال میده . یه حوض بزرگ هم براش خریدیم تا حسابی توش آب بازی کنه. بعد از حموم باید حتما موهاشو خودش شونه کنه اگه منم یادم بره موهاشو شونه کنم خودش یادش نمیره گل پسر اینجا میخواد به باغچه آب بده پسرک شیطون میخواد از ته کمد یه پیچ برداره اما دستش بهش نمیرسه و تصمیم میگیره بره توی کمد، که مامانش تا این صحنه رو دید فوری ازش عکس گرفت.   این هم از ابتکار بابا حاجی،  پنکه رو تا جایی آورده پایین...
7 اسفند 1392

عشق مامان مریض شده

پسرکم ١٧ تیر ٩٢ روز خیلی بدی برای ما بود چون تو ،میوه زندگیمون ، همه هستی مون بیمار و بی حال شده بودی و دیدن اون لحظه های بی تابی ات برای ما خیلی دردناک بود... اون روز ظهر به امید اینکه چند ساعته شیر نخوردی و سوپ مقوی که برات درست کرده بودم رو میخوری آوردمت خونه، اما هر کاری کردم حتی یک قاشق از غذاتو نخوردی. آخه من که نمیدونستم معدت پر از هله هوله ست. ناچارا بهت شیر دادم و خوابوندمت ،اما توی خوابت آرامش همیشگی نبود و زیاد به خودت می پیچیدی. من نمی فهمیدم مشکلت چیه، تا اینکه ساعت ٣ بیدار شدی ، دست روی شکمت گذاشته بودی و میگفتی  درد...درد...یعنی شکمم درد میکنه ، برام عجیب بود که تو چطور مفهوم درد رو می فهمی ...
3 اسفند 1392
1